نظاره چه میآیی در حلقه بیداری
گر سینه نپوشانی تیری بخوری كاری
در حلقه سر اندركن دل را تو قویتر كن
شاهی است تو باور كن بر كرسی جباری
تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم
گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری
بگشای دهانت را خاشاك مجو در می
خاشاك كجا باشد در ساغر هشیاری
ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان
بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری
دی نامه او خواندم در قصه بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری
نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود كردهست
با ما غم دل گویی یا قصه جان آری
من با صنم معنی تن جامه برون كردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
در رنگ رخم عشقش چون عكس جمالش دید
افتاد به پایم عشق در عذر گنه كاری
شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت
زیرا كه چو جان آیی بیرنگ صباواری