غزل شماره ۹۲۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
كه در جهان چو تو خوبی كسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حكایت كنند یا ز صفت
كه هر یكی ز یكی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
نشسته‌ایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
به حكم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
كلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست
خراب و مست و لطیف و خوش و كش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست كنی مر مرا غلط گردم
گمان برم كه امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم كای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان كه كند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید كه هرچ بادا باد

آزادبنیادبهارجهانحجابخمارخندانخوابدیدهرحمتزلفسایهسحرسنبلشمشادعاشقعشقعقلفریادمستچشمچمنگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید