غزل شماره ۱۶۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو مرا به سوی زندان بكشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
كه فكند در دماغم هوسش هزار سودا
همه كس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
كه به غیر كنج زندان نرسم به خلوت او
كه نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف نرمد كسی چو دارد
به میان حبس بستان و كه خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر كی او را
ز چنین شكرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم كه كسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری كنید ما را
چو بدین گهر رسیدی رسدت كه از كرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشك جان‌ها نرسد به ماه و اختر
كه چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشك سقا

آتشآسماناختربستانتماشاحریفخداخلوتدهاندیدهسوداغریبقرینهوسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید