غزل شماره ۳۰۴۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به جان تو ای طایی كه سوی ما بازآیی
تو هر چه می‌فرمایی همه شكر می‌خایی
برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان قنینه‌ای از مستان
كه راحت جانست آن بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا نه وعده كردی ما را
كه من بیایم فردا زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی لب مرا گر بوسی
رها كنی سالوسی جلا كنی طاووسی
سری ز روزن دركن وثاق پرشكر كن
جهان پر از گوهر كن بیا ز ما باور كن
نهال نیكی بنشان درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان دغل مكن با ایشان
دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی بركن
بیار باده روشن خمار ما را بشكن
از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور میان یاران خوشتر
ز بیخودی آشفتم به دلبر خود گفتم
كه با غمت من جفتم به هر سوی كه افتم
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط
مران تو كشتی بی‌شط بگیر راه اوسط
بكار تخم زیبا كه سبز گردد فردا
كه هر چه كاری این جا تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی كشتی چرا پشیمان گشتی
اگر به كوه و دشتی برو كه زرین طشتی
ملول گشتی‌ای كش بخسب و رو اندركش
ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش
ببند از این سو دیده برو ره دزدیده
به غیب آرامیده به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق كه هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق برای عذرا وامق
مگو دگر كوته كن سكوت را همره كن
نظر به شاهنشه كن نظاره آن مه كن

آتشامیدبادهبربطبستانجهانخمارخوابدامندستاندیدهراحتزلفسوداشرابصبرعاشقلطفمستملولنگارپنهانچشمچنگگوهریاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید