غزل شماره ۲۱۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در خشكی ما بنگر و آن پرده تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
جمع شكران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین هین شرح شكر برگو
امروز چنان مستی كز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند كه استادی داد دو جهان دادی
در دست كی افتادی زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده لیك از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در كشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان بركش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین كرده ز قدح بالین
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
بر هر كی زد این برهان جان یابد و سیصد جان
باور نكنی این را بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو كردی از رهن كمر برگو
گر رافضیی باشد از داد علی در ده
ور ز آنك بود سنی از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
بگشا لب و شرحش كن اسباب ظفر برگو

اسبابجهاندیدهسحرشیرینصبرقدحمحرممستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید