غزل شماره ۲۵۲۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه كاره ستی
تنت گر آن چنان بودی كه گفتی دل نگاره ستی
وگر بر كار بودی دل درون كارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمی‌گویی چه كاره ستی
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده‌ست
و عیدت گر كنارستی ز غم جان بركناره ستی
چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریك از عصیان
دل بیچاره را می‌دان كه او محتاج چاره ستی
وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسكین
ورای كفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی
ز تابش‌های خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یك پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی
بزن این منجنیق صوم قلعه كفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی مذن بر مناره ستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی
اگر سوز دل مسكین بدیدییی از این لقمه
ز بهر ساكنی سوزش شكم سوزی هماره ستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی
اگر عاشق بدی آن كس كه دایم لوت خواره ستی
اگر دیدی تو ظلمت‌ها ز قوت‌های این لقمه
ز جور نفس تردامن گریبان‌هات پاره ستی
به تدریج ار كنی تو پی خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم كه در میدان سواره ستی
اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب
به هر یا رب كه می‌گویی تو لبیكت دوباره ستی

خورشیددامنعاشقعشقعیشلعلمنزلنگار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید