غزل شماره ۲۰۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای كه به هنگام درد راحت جانی مرا
وی كه به تلخی فقر گنج روانی مرا
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
از كرمت من به ناز می‌نگرم در بقا
كی بفریبد شها دولت فانی مرا
نغمت آن كس كه او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
در ركعات نماز هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانك سبع مثانی مرا
در گنه كافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری سنگ دلانی مرا
گر كرم لایزال عرضه كند ملك‌ها
پیش نهد جمله‌ای كنز نهانی مرا
سجده كنم من ز جان روی نهم من به خاك
گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانك نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه كار آیدم رنج اوانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنك
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح جسم نكرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش لیك چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا

امانتبریزجوانخوابخیالدولتراحتسرورسلطانصافیعشقعقلفانیلطفمژدههوسوصالوصلگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید