غزل شماره ۱۸۹۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ما دست تو را خواجه بخواهیم كشیدن
وز نیك و بدت پاك بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی
نزدیك رسیده‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه كه در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن
رحم آر بر این جان كه طپان است در این دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن
چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
كه گفت تو و قول تو مزد است شنیدن

جهاندیدهصبحمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید