غزل شماره ۳۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می كه در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او می‌داشتم گفتم كه ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم كه خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگ جان جوشیده‌ای
از جان و دل نوشش كنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندركشیدش همچو جان كان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
می‌كرد اشارت آسمان كای چشم بد دور از شما

آتشآسماناسرارخداخوابساغرسحرصافیطربعاشقعشققدحلعلمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید