به جان تو كه بگویی وطن كجا داری
كه سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت سر اندركشید عقل امروز
كه ساقی می گلگون و رشك گلزاری
سماع باره نبودم تو از رهم بردی
به مكر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی كه یاوه گرد شدهست
به گوش ابر چه گفتی كه كرد درباری
به خاك هم چه نمودی كه گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی كه میكند زاری
به كوهها چه سپردی كه گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش كفر چه گفتی كه چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی كه گشت انواری
چگونه از كف غم میرهانیم در خواب
چگونه در غم وا میكشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت
كه ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنانك عارف بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست كسی كه سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلك
چه دادهای تو كه بیپر كنند طیاری
به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید
كه گر به كوه رسانی همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مكر پر كردی
چنانك با تو همیپیچد او به مكاری
دمی كه درندمی تو تهی شوند چو خیك
نههای و هوی بماند نه زور و رهواری
خموش كردم و بگریختم ز خود صد بار
كشان كشان تو مرا سوی گفت میآری