غزل شماره ۱۷۲۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بدار دست ز ریشم كه باده‌ای خوردم
ز بیخودی سر و ریش و سبال گم كردم
ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد كه گرد برآورد از تك دریا
هزار سال دود درنیابد او گردم
فراختر ز فلك گشت سینه تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم
دكان جمله طبیبان خراب خواهم كرد
كه من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانه عالم شده‌ست سینه من
هزار رحمت بر سینه جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
كه دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاك شاه شدم ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم
چو دانه‌ای كه بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم
منم بهشت خدا لیك نام من عشق است
كه از فشار رهد هر دلی كش افشردم
رهد ز تیر فلك وز سنان مریخش
هر آن مرید كه او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش كه گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم

اخترارغوانبادهبهشتخداخراباتخموشرحمتسینهشرابطبیبعشقچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید