غزل شماره ۶۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ایا نور رخ موسی مكن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر ركن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و این جا كش كسی را كه تو خواهی خوش
كه من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من كه گم كردم سر و پا را
یكی آهم كز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یكی گوشم كه من وقفم شهنشاه شكرخا را
خمش كن در خموشی جان كشد چون كهربا آن را
كه جانش مستعد باشد كشاكش‌های بالا را

حیرانخموشزهرهصحراصنعتعاشقعشقمستپنهانچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید