ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین
گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین
هر كی انبازی برید از خویش آن بازی مدان
در جهان او را چو حق بیمثل و بیانباز بین
ز آفتابی كفتاب آسمان یك جام او است
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چونك قبله شاه یابی قبله اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
گفتم ای اكسیر بنما مس را چون زر كنی
رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده كردی مرغ ابراهیم را
گفت پر و بال بركن هم كنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدهست
گفت هین بشكن قفص آغاز بیآغاز بین
زان فروبسته دمی كت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین
این دمی چندی كه زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاك خواری را بمان چون خاك خواری پیشه گیر
خاك را از بعد خواری در چمن اعزاز بین