غزل شماره ۳۰۶۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تك دل چشمه چشمه شیرینی
كلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا
كه جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به كوی خرابات ناز تو نخرند
مكن تو بینی و ناموس تا جهان بینی
در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی
تو را نمود كه آنی چه در غم اینی
تو را یكی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی
بگو بگو تو چه جستی كه آنت پیش نرفت
بیا بیا كه تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار كابینی
چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش
كه از ورای فلك زهره قوانینی
به روز جلوه ملایك تو را سجود كنند
بنشنوند ز ابلیسیان كه تو طینی
میان ببستی و كردی به صدق خدمت دین
كنند خدمت تو بعد از این كه تو دینی
ستاره وار به انگشت‌ها نمودندت
چو آفتاب كنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار
برای رشك ز ویسه خوشست رامینی
خمش به سوره كنون اقرا بسی عمل كردی
ز قشر حرف گذر كن كنون كه والتینی

آسمانجهانخراباتدعازهرهسلطانشیرینعشقویسهچشمچشمهچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید