غزل شماره ۱۲۲۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلكش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل كش
سلیمانا بدان خاتم كه ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل كش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناك بر محروم سائل كش
جسد را كن به جان روشن حسد را بیخ و بن بركن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل كش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل كش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی كه ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل كش
شراب كاس كیكاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فكر عاقل كش
به اقبال عنایاتت بكش جان را و قابل كن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل كش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل كش
اگر كافردلست این تن شهادت عرضه كن بر وی
وگر بی‌حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل كش
كنش زنده وگر نكنی مسیحا را تو نایب كن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل كش
زمین لرزید ای خاكی چو دید آن قدس و آن پاكی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل كش
تمامش كن هلا حالی كه شاه حالی و قالی
كسی كه قول پیش آرد خطی بر قول و قایل كش

اسیراقبالبابلخورشیدزمینشرابشمععاشقعاقلعشققبولقرینمخمورمسیحوصلپیغامچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید