غزل شماره ۲۲۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رفتم به كوی خواجه و گفتم كه خواجه كو
گفتند خواجه عاشق و مست است و كو به كو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست
او را به باغ‌ها جو یا بر كنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر كس كه گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی كه آب دید نپاید به خاكدان
عاشق كجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده كو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاك خوردش اگر هست تو به تو
خاصه كسی كه عاشق سلطان ما بود
سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو
آن كیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس
بر هر مسی كه برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنك در میانه نبودی سرخری
اسرار كشف كردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یك قنینه ز سودای گفت و گو

اسرارباغبانخوابخورشیددهاندوسترستمسلطانسوداعاشققیاسمستوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید