غزل شماره ۲۴۳۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای آن كه بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی
دانا و بینای رهی آن سو كه دانی می‌روی
بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض
از تلخكامی می‌رهی در كامرانی می‌روی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز كین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی
ای چون فلك دربافته‌ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در بی‌نشانی می‌روی
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسه اسمای او اندر معانی می‌روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا كس نپندارد كه تو بی‌ارمغانی می‌روی
كو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
كز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی
شب كاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد كاروانی می‌روی
ای آفتاب آن جهان در ذره‌ای چونی نهان
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد كه تو اندر مكانی می‌روی
ای لطف غیبی چند تو شكل بهاری می‌شوی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی
آخر برون آ زین صور چادر برون افكن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاكر و سلطان چو جان
كی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی

آسمانبهارجهانزمینسایهسلطانسوداعقلفانیلطفمدرسهمستمغانپنهانچشمچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید