غزل شماره ۴۴۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز روز طالع خورشید اكبرست
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیك
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
كان‌ها به او نماند او چیز دیگرست
هر كس كه دید چهره او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمرست
هر ممنی كه ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق كافرست
ای آنك باده‌های لبش را تو منكری
در چشم من نگر كه پر از می چو ساغرست
زد حلقه روح قدس مه من بگفت كیست
آواز داد او كه كمین بنده بر درست
گفتا كه با تو كیست بگفت او كه عشق تو
گفتا كجا است عشق بگفت اندر این برست
ای سیمبر به من نظری كن زكات حسن
كاین چشم من پر از در و رخسار از زرست
گفت از شكاف در تو به من درنگر از آنك
دستیم بر در تو و دستیم بر سرست
گفتا كه ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو كه این متاع بر ما محقرست
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
كاین قصه پرآتش از حرف برترست

آتشبادهتبریزجهانحلقهخورشیدساغرعاشقعشقلطفچشمچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید