غزل شماره ۱۶۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر دم از شادی وگر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر كم زند ما كم زنیم
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گر چه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مكن باور كه بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چونك درسازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده‌ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نكته پوشیده‌ست و آدم واسطه
خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم

آتشبوسهرستمساحلهمدمچنگیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید