غزل شماره ۱۸۴۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاك پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر كرده گوهرها جهان خاك را دامن
چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت كنم دیگر چه دارم من چه دانم من
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
شكار شیر بگذاری شكار خوك برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان كندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یكی طوقی است در گردن
حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
كه دیدم غیر او تا من سكون یابم در این مسكن
به غیر آن جلال و عز كه او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل كه اندر دل
به هر ساعت همی‌سازی ز كر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو كردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن كردی
كه تا چون دانه شان از كه گزینی اندر این خرمن
همه صاحب دلان گندم كه بامغزند و بالذت
همه جسمانیان چون كه كه بی‌مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشك بی‌معنی چه باشد هیزم گلخن
خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنانك وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها
كز او خندان شود دندان كز او گویا شود الكن
دو غماز دگر دارم یكی عشق و دگر مستی
حریفان را نمی‌گویم یكی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم
ولیكن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می ترسم كه چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می ترسم كه شب فتنه است و آبستن
مرا گوید چه می ترسی كه كوبد مر تو را محنت
كه سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید بر او كم لرز و كم می زن
همه ترس از شكست آید شكسته شو ببین ممن
ز اركان من بدزدیدم زر و در كیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مكمن
سبوس ار چه كه پنهان شد میان آرد چون دزدان
كشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن
چه خنجر می كشی این جا تو گردن پیش خنجر نه
كه تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاك تغزیلا
بود كان غزل در سوزن نگنجد كاین دمت غزل است
كه می ریسی ز پنبه تن كه بافی حله ادكن
لباس حله ادكن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اكسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اكنون بدم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن
دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وانگه تو به گوش اندركنی پنبه
چنانك گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
كه می گوید تو را هر یك الا یا علج لا تمن
سبك گوشی سبك جسمی سبك جانی بشیر آمد
كه می گوید تو را هر یك الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
كه بگریزند این خوبان ز شكل بارد بهمن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی كه هر جزوت شود گویا و شاعر رو
خمش كن سوی این منطق به نظم و نثر لاتركن
كه بركنده شوی از فكر چون در گفت می آیی
مكن از فكر دل خود را از این گفت زبان بركن
قضا خنبك زند گوید كه مردان عهدها كردند
شكستم عهدهاشان را هلا می كوش ما امكن
ستیزه می كنی با خود كز این پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای كودن
نكاحی می كند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت كاذب
ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجكن
بیا ای شمس تبریزی كه سلطانی و خون ریزی
قضا را گو كه از بالا جهان را در بلا مفكن

آتشاخترامانبستانبهاربهمنتبریزتدبیرجانانجهانحریفحیرانخرامانخرمنخندانخیالدامندیدهزلفساقیسبوسحرسخنسلطانسوسنشحنهصاحبصبرصحراعاشقعشقغزلغمازلطفمحنتمستهشیارپنهانپیراهنپیغامچراغچشمچشمهگردنگلشنگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید