غزل شماره ۵۸۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صلا یا ایها العشاق كان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را كه یار اندر كنار آمد
بشارت می پرستان را كه كار افتاد مستان را
كه بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
كز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد
درآ ساقی دگرباره بكن عشاق را چاره
كه آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شكار آمد
چو كار جان به جان آمد ندای الامان آمد
كه لشكرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و كفن پیشش
كه هرك از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
كه عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاك و نار جان هر چهار آمد

آتشامانبادهبزمبهاربهشتتبریزحیاتخمارساقیعاشقعشاقعشرتعشقلطفمستنگارچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید