غزل شماره ۲۵۸۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمد مه ما مستی دستی فلكا دستی
من نیست شدم باری در هست یكی هستی
از یك قدح و از صد دل مست نمی‌گردد
گر باده اثر كردی در دل تن از او رستی
بار دگر آوردی زان می كه سحر خوردی
پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشكستی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشكستی
از جز تو گر اشكستی بودی كه نپیوستی
زین باده چشید آدم كز خویش برون آمد
گر مرده از این خوردی از گور برون جستی
گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر
در ماه كه از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت چه بی‌باكی
گر رشك نبردی دل تن عشق پرستستی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله از او گشتی هم كعبه رخش خستی

بادهجامرخشسحرعشققدحمستهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید