غزل شماره ۲۸۵۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چه جمال جان فزایی كه میان جان مایی
تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شكر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شكر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شكر چرایی
همه زنگ را شكسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شكر چرایی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شكر چرایی
تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شكر چرایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شكر چرایی
تو در آن دو رخ چه داری كه فكندی از عیاری
دو هزار بی‌قراری تو چنین شكر چرایی
چو بدان لطیف خنده همه را بكرده بنده
ز دم تو مرده زنده تو چنین شكر چرایی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شكر چرایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر كه در چه ذوقم تو چنین شكر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مكر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شكر چرایی

آتشایزدجهانخندهخیالزلفسمنشرابشوقعشققیاسمستچراغچشمچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید