غزل شماره ۱۰۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی كه نزد مرگ تو را حلقه به در بر
بندیش از آن روز كه دم‌های شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر
خود را تو سپر كن به قبول همه احكام
زان پیش كه تیر اجل آید به سپر بر
از آدمی ادراك و نظر باشد مقصود
كای رحمت پیوسته به ادراك و نظر بر
ای كان شكر فضل تو وین خلق چو طوطی
طوطی چه كند كه ننهد دل به شكر بر
آن نیشكر از عشق تو صد جای كمر بست
شكر تو نبشتست بر اطراف كمر بر
جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر
از كار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر كار دگر بر
دیدست كه گر نوش كند آب جهان را
بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر
گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر
آن‌ها كه شب و صبحدم آرام ندیدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر
موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
او ز آل خلیلست و به آفل نكند میل
چون خار بود آفل او را به بصر بر
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
ور نه تن خود را نفكندی به شرر بر
ای گشته بت جان تو نقشی و كلوخی
انكار تو پس چیست به عباد حجر بر
یك لحظه بنه گوش كه خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
بر نقد زن ای دوست كه محبوب تو نقدست
ای چشم نهاده همه بر بوك و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی كه رود مستی آن كله سر بر
نی نی بنگویم كه عجب صید شگرفست
مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر

بهانهبوسهجهانحلقهخدادوسترحمتزلفسحرسخنصبحطرهطعنهطوطیعاشقعشققبوللیلیمستمقصودنرگسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید