غزل شماره ۲۹۵۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دل را تمام بركن ای جان ز نیك نامی
تا یك به یك بدانی اسرار را تمامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید
جانی بلند باید كان حضرتی است سامی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم كن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
از كوی بی‌نشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بی‌تن دیدم چو ماه روشن
بر در بمانده‌ام من زان شیوه‌های بامی
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلكش
گردن ببسته جان خوش در حلقه‌های دامی
گوید غمت ز تیزی وقتی كه خون تو ریزی
كای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود كدامی
ای جان شبی كه زادی آن شب سری نهادی
دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی آن را كه تش غلامی
گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی

آتشاسرارتبریزجامحلقهدانشزلفساحلسلامشرابعاشقعشقمستهستیچشمچهرهگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید