غزل شماره ۳۱۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عجب‌العجایب توی در كیایی
نما روی خود، گر عجب می‌نمایی
توی محرم دل توی همدم دل
بجز تو كه داند ره دلگشایی
تو دانی كه دل در كجاها فتادست
اگر دل نداند ترا كه كجایی
برافكن برو سایه‌ی از سعادت
كه مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
كه استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا كن، عطا كن، كه بحر عطایی
نه آب منی بد، كه شخص سنی شد؟!
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
كف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا ترا بد میسر
همه حلم و علمی همه كیمیایی
حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی
كه در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب! اینجا، برو جای دیگر
كه بحرست چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند
هرانچ بخوردی سحرگه بزایی
الا ماه گردون! كه سیاح چرخی
پی من باشد دمی گر بپایی؟!
تو در چشم بعضی مقیمی و ساكن
تو هر دیده را شیوه‌ی می‌نمایی
اسكان قلبی! علیكم ثنایی
افیضوا علینا، كووس البقء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواكم عجیب
صفا من هواكم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بی‌دست و پایی
مگر اختران دیده‌اندت ز بالا
فرو كرده سرها برای گوایی
غلط، كیست اختر؟! كه بویی نبردست
دل عقل كل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداكم
بظعن و سیر ولا فی ثواء

اختراسیرجهانخوابدیدهزمینسایهسحرعقلعیشمحرممستنسیمهمدمچشمگردونگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید