غزل شماره ۲۹۶۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دی دامنش گرفتم كای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان كامشب از آن مایی
افروخت روی دلكش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است دركش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیكو
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا كه روی نیكو خودكامه است و بدخو
زیرا كه ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
زیرا طلسم كان است هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است روی نكو كدام است
این رنگ و نقش دام است مكر است و بی‌وفایی
چون جان جان ندارد می‌دانك آن ندارد
بس كس كه جان سپارد در صورت فنایی
گفتم كه خوش عذارا تو هست كن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان كیمیایی
تسلیم مس بباید تا كیمیا بیابد
تو گندمی ولیكن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شك و در قیاسی زین‌ها كه می‌نمایی
گریان شدم به زاری گفتم كه حكم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشك بنده آغاز كرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

آشناحدیثحیاتخندهدامنفریادقیاسلطفنگاروفاچمنگوهریاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید