غزل شماره ۵۰۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شكستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود كه در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت
عشق تو آورد شراب و كباب
عقل به یك گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز كرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید كه سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به كرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز كه دلبر به خشم
جانب من كژ نگرستن گرفت

بادهباقیخداساغرساقیشرابعشقعقلغصهمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید