غزل شماره ۲۱۹۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از حلاوت‌ها كه هست از خشم و از دشنام او
می‌ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دام‌های عشق او گر پر و بالم بسكلد
طوطی جان نسكلد از شكر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شب‌های هجر
شب كجا ماند بگو در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل می‌آمد از آنك
خون‌ها می می‌شود چون می‌رود در جام او
وعده‌های خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعده‌های خام او
خسروان بر تخت دولت بین كه حسرت می‌خورند
در لقای عاشقان كشته بدنام او
آن سگان كوی او شاهان شیران گشته‌اند
كان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطف‌های عام او
دست بر رگ‌های مستان نه دلا تا پی بری
از دهان آلودگان زان باده خودكام او
شمس تبریزی كه گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او

بادهتبریزجامخسرودهاندولتدیدهطوطیعاشقعشقلطفمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید