غزل شماره ۲۵۳۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
برآ بر بام ای عارف بكن هر نیم شب زاری
كبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشكاری
بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری
بسی اشكوفه و دل‌ها كه بنهادند در گل‌ها
همی‌پایند یاران را به دعوتشان بكن یاری
به كوری دی و بهمن بهاری كن بر این گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
ز بالا الصلایی زن كه خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را كه تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی كه تو داری
به خاك پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بكن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
كه سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من برای نیكویی كردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شكر به شیرینی خوش خواری
به جان پاكت ای ساقی كه امشب ترك كن عاقی
كه جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افكن درآمد شب به كراری
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
كه این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه كوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
كه تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری
به گرد بام می‌گردم كه جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم
ولی كو دامن فهمی سزاوار گهرباری
دهان بستم خمش كردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون كن در این آتش به ستاری

آتشبهاربهمنجامجیحونحریفخداخمارخندانخوابدامندهاندیدهساقیسلطانشاهدشیرینصباصبرمستنسرینهشیارپروازپنهانچشمچشمهگردونگلشنیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید