غزل شماره ۱۸۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن ساعد سیمین را در گردن ما افكن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسكن
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشكن
ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم بركن
هم پرده من می در هم خون دلم می خور
آخر نه تویی با من شاباش زهی ای من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و كرم نبود بر مست چنین مسكن
از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان
رونق نبود زر را تا باشد در معدن
با لعل چو تو كانی غمگین نشود جانی
در گور و كفن ناید تا باشد جان در تن

خماردوستساقیسیمینسینهقلملعلمستگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید