غزل شماره ۱۲۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گستاخ مكن تو ناكسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
كم آرد جامه رسان را
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع مپوش این عیان را
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور كنند ز تو غمان را
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریك اندهان را
یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه كند كسی جهان را
تا دیدن دوست در خیالش
می‌دار تو در سجود جان را
پیشش چو چراغپایه می‌ایست
چون فرصت‌هاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
كی بینی اصل این زمان را
چون گشت گذار از مكان چشم
زو بیند جان آن مكان را
جان خوردی تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظاره نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
این حال بدایت طریقست
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران كسان را
مقصود از این بگو و رستی
یعنی كه چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
كوهست پناه انس و جان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مكناد نردبان را

آتشآسمانامانتبریزجامجهانحلقهخلوتخیالدهاندوستطریقعشقمقصودمنزلچراغچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید