غزل شماره ۳۱۲۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به حیلت تو خواهی كه در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور والله كه آن زور داری
كه بر چرخ آیی قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
غلام صبوحم ولی خصم صبحم
كه از بهر رفتن كمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یك نكته صد گاو و خر را ببندی
به یك غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه كنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
كه سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
خموشم ولیكن روا نیست جانا
كه از حال زارم نظر را ببندی

خموشخورشیدرهگذرسحرصبحصبوحغمزهمستچشمگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید