غزل شماره ۳۱۱۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی كه را ز بن بكنی
دانی كه بر گل تو بلبل چه ناله كند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی
عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی تو جان جان منی
من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
كز من به هر گنهی دل را تو برنكنی
تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی
حارس تویی رمه را ایمن كنی همه را
اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی
آن دم كه دم بزنم با تو ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاك لم ترنی
ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی

اسیربلبلحجابرحمترفیقصحبتعقللطفمستچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید