غزل شماره ۱۳۸۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای پاك رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا كند پاكی تو را كم خور تو غم
ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون
تا در كه را پیدا شود پیدا شود ای جان عم
من چون شوم كوته نظر در عشق آن بحر گهر
كز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم
من ترك فضل و فاضلی كردم به عشق از كاهلی
كز عشق شه كم بیشی است وز عشق شه بیشی است كم
بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم
من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من كس نشنود خود بیش و كم
بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم
دیدم یكی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابكم
گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایه الاحسان او من جوده او من كرم
من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال
ما كان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم
تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای
از مفخر من شمس دین از اول جف القلم

تبریزجامجمحقیقتدیدهساحلعاشقعشقفانیقلممستهشیارهوس


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید