هین كه خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمیكنم كه بس عاقل را اشارتی
فهم كنی تو خود كه تو زیرك و پاك خاطری
باده بیار و دل ببر زود بكن تجارتی
نای بنه دهان همیآرد صبح نالهای
چنگ ز چنگ هجر تو كرد حزین شكایتی
درده بیدریغ از آن شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده بادهای چو زر پاك ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را كند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه كم بود تجربه یا كفایتی
دست كه یافت مشربی ماند ز حرص و مكسبی
سر كه بیافت آن طرب كی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو كركس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاكدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترك زیارتت شها دان ز خری نه بیخری
ز آنك به جان است متصل حج تو بیمسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر كسی داری و میكشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی
سر دل تو جز ولا تا نبود كه بیگمان
بر سر بینیت كند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیك مجرمان كند نشد وفای تو
ز آنك تو راست در كرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
كعبه روان شده به تو تا كه كند زیارتی
روح سجود میكند شكر وجود میكند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر كرم و كرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتكفان كوی تو
روی به كعبه كرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ میكند پیش درت ركوع خوش
گاه چو نای میكند بهر دم تو قامتی
بس كن ای خرد از این ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی