گر تو بنمی خسپی بنشین تو كه من خفتم
تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم
بس كردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه من تابع آن رویم
زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم
آن دم كه بخندید او من نیز بخندیدم
وان دم كه برآشفت او من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم زیرا كه ز بحر توست
درهای معانی كه در رشته دم سفتم