غزل شماره ۲۴۹۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مسلمانان مسلمانان مرا تركی است یغمایی
كه او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی
كمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین كه جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند كفر و تاریكی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شكیبایی
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی
قبا بشكاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد
به سوی قاف قربت پر كه سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی كه حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی كه ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی كه عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
كه از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازك دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترك ترك اولیتر سیه رویان هندو را
كه تركان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترك همچون مه
كه مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق می‌خندد كه نامش ترك گفتم من
خود این او می‌دمد در ما كه ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنك دردمد نایی
ببین نی‌های اشكسته به گورستان چو می‌آیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید كه رفت از ما من و مایی
هلا بس كن هلا بس كن منه هیزم بر این آتش
كه می‌ترسم كه این آتش بگیرد راه بالایی

آتشآسماناسرارجعدخرقهخموشخورشیددهاندیوانهزهرهساغرسوداشیرینعشقمجنونمحنتهشیارهندوپروازچشمگردونیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید