غزل شماره ۲۵۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بیا ای شاه خودكامه نشین بر تخت خودكامی
بیا بر قلب رندان زن كه صاحب قرن ایامی
برآور دودها از دل بجز در خون مكن منزل
فلك را از فلك بگسل كه جان آتش اندامی
در آن دریا كه خون است آن ز خشك و تر برون است آن
بیا بنما كه چون است آن كه حوت موج آشامی
اشارت كن بدان سرده كه رندانند اندر ده
سبك رطل گران درده كه تو ساقی آن جامی
قدح در كار شیران كن ز زرشان چشم سیران كن
به جامی عقل ویران كن كه عقل آن جا بود خامی
بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان
كه سرد آید ز عشاقان حذر كردن ز بدنامی
بدیدم عقل كل را من نهاده ذبح بر گردن
بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی
بگفت از عشق شمس الدین كه تبریز است از او چون چین
چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی

آتشتبریزجامخاقانرطلرندانساقیصاحبعشاقعشقعقلقدحمنزلچشمچینگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید