غزل شماره ۱۱۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در بگشا كمد خامی دگر
پیشكشی كن دو سه جامی دگر
هین كه رسیدیم به نزدیك ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه كجا دارد كان عسل
ای كه تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حكم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد كام دلم یافته
می‌طلبد دل ز تو كامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر كس كه هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی‌سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی كه ببندم دهن
بشنوم از روح كلامی دگر
رخت از این سوی بدان سو كشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه كه چون خنب تنم بشكند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مكن زین كه شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس كنم ای دوست تو خود گفته گیر
یك دو سه میم و دو سه لامی دگر

بادهتوبهجامجهاندوستدولتزلفسحرسخنسلامعرشعیشغصهلطفپیامگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید