غزل شماره ۱۹۸۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
كه ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
می كهنه را كشان كن به صبوح گلستان كن
كه به جوش اندرآمد فلك از عقار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر كن دهن و كنار مستان
قدحی به دست برنه به كف شكرلبان ده
بنشان به آب رحمت به كرم غبار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی كه هستت ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه كار و بار مستان
بكشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان كن
كه تو شیرگیر حقی به كفت مهار مستان
ز عقیق جام داری نمكی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شكار مستان
سخنی بماند جانی كه تو بی‌بیان بدانی
كه تو رشك ساقیانی سر و افتخار مستان

بادهجامخماررحمتساقیسخنشرابصبوحصنمعشقغبارغریبغصهقدحلالهمستچشمگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید