غزل شماره ۳۱۰۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پدید گشت یكی آهوی در این وادی
به چشم آتش افكند در همه نادی
همه سوار و پیاده طلب درافتادند
بجهد و جد نه چون تو كه سست افتادی
چو یك دو حمله دویدند ناپدید شد او
كه هیچ بوی نبردی كسی به استادی
لگام‌ها بكشیدند تا كه واگردند
نمود باز بدیشان فزودشان شادی
چو باز حمله بكردند باز تك برداشت
كه باد در پی او گم كند همی‌بادی
بر این صفت چو ز حد رفت هر كسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بكرد وحادی
یكی به تك دم خرگوش برگرفت غلط
یكی پی بز كوهی و راه بغدادی
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
یكی به طمع در آهو یكی به آزادی
جماعتی كه بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی
از این جماعت قومی كه خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
كه اندك اندك گستاخ كردشان هادی
به هر دو روز یكی شكل دیگر آوردی
به شكل‌های عجایب مثال شیادی
ازانك زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمیزادی
كه آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یكی صفت ز صفت‌های مبدی بادی
كه باشد آنك بگفتم خیال شمس الدین
كه او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم كه توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
كه اوست اصل بصیرت پناه عالم كشف
كز او بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال تو را او جمال داد و نمك
ایا كمال تو از رشك او بیفزادی
حرام باشد یاد كسی به هر دو جهان
از آن گهی كه تو اندر ضمیر و دل یادی
اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی
ولیك چون وی شاهی بگو كه كی زادی
كفیل قافیه عمر سایه‌اش بادا
ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی

آتشآزادآسمانبنیادتبریزتوبهجهانخیالرحمتزمینزهرهسایهعشقمستنصیحتهوسچشمگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید