غزل شماره ۱۸۱۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من دزد دیدم كو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی كند
دزدی چو سلطان می كند پس از كجا خواهند امان
عشق است آن سلطان كه او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سركش برد حق سركشان را موكشان
عشق است آن دزدی كه او از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‌كران
آواز دادم دوش من كای خفتگان دزد آمده‌ست
دزدید او از چابكی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش كنم او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیركی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده كان دزد كو
او نیز می پرسد كه كو آن دزد او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را كرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا نمی‌خواهم امان
سخته كمانی خوش بكش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن كمان
زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
كو حلق اسماعیل تا از خنجرت شكری كند
جرجیس كو كز زخم تو جانی سپارد هر زمان
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یك چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی‌نشان

امانتبریزجاودانجهانحیاتدانشدستاندهاندوستسلطانعشق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید