از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
در گور كجا گنجی چون نور خدا داری
خوش باش كز آن گوهر عالم همه شد چون زر
ماننده آن دلبر بنما كه كجا داری
در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری
در عالم بیرنگی مستی بود و شنگی
شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری
چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم
همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی چون صاف شكرریزی
با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری