چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاك ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری كند تیزی
چرا خشمی كند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی
كه خاری اندر این عالم كند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
كه تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند كه دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و كی شاید كه درپوشد لباس زشت آن عاری
كه از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
كه از شرم صفای او عرقها میشود جاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی كرده چشمش را
كه تا شد دیدهها محروم و كند از سیر و سیاری
ولیك آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم
شراب می كه بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
كه خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیكن عشقشان دارد هزاران مكر و عیاری
چنانك از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی كه اندر خواب تو در باغ و گلزاری
كدامین سوی میدانی كدامین سوی میبینی
تو آن باغی كه میبینی به خواب اندر به بیداری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملك روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
كدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیكن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمیخواهم كه از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همیجوید كلهداری
كه بگذار و سر میجو كز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ز جامی كز صفای آن نماید غیبها یك یك
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و كش
نشان بندگی شه كه فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش كه بر هر ابر در باری