غزل شماره ۱۶۰۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هله دوشت یله كردم شب دوشت یله كردم
دغل و عشوه كه دادی به دل پاك بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه كنم چاره چه دارم به كفت مهره نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم
مكن ای جان همه ساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی كه سلیمم سره مردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید
كه دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا كت نگذارم كم از این نیز نباشد
كه نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی كه بر این هم بفزایی
به یكی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان كه مگر رفتم و مردم

بوسهجهانخدادیدهعشوهلطفمستچهرهگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید