غزل شماره ۳۱۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
الا هات حمرا كالعندم
كانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علی وجنتی
اذا انحدرت كاسها عن فمی
فطوبی لسكراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور اگر در غمی
كه شادی فزاید می درغمی
بیا نوش كن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
مگو نام فردا اگر صوفیی
همین دم یكی شو اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملكت را اگر ادهمی
درآشام یك جام دریا دلا
اگر ظاهر كند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی
چرا خشك باشی چو در زمزمی
چرا می‌نگیری نخستین قدح
چپ و راست بنما كه از كی كمی
ز جام فلك پاك و صافیتری
كه برتر از این گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی كه هم خرقه‌ای
بجوش ای شرابی كه خوش مرهمی
چو موسی عمران توی عمر جان
چو عیسی مریم روان بر یمی
چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی
ز هر باد چون كاه از جا مرو
كه چون كوه در مرتبت محكمی
بحل برج كژدم سوی زهره رو
كه كژدم ندارد بجز كژدمی
به تو آمدم زانك نشكیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا كه بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوك الا فاحكمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
كه چون من خرابی و لایعلمی

اقبالبادهتبریزجامجعدخرقهزلفزهرهشرابصافیصوفیعقلغریبقدحمحرممرهممروندیمهمدمگنبدگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید