غزل شماره ۲۴۴۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بانكی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی
می‌نشنود آن بانگ را الا كه صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یك لحظه‌ای بالا نگر تا بوك بینی آیتی
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشكری وز راح او را رایتی
كو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترك كو نشنود بانگ فلك
بیچاره جان بی‌مزه كز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شكست و آفتی
از جان برآری یك سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی كاندر او نبود خزان را غارتی
خامش كنم خامش كنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان پروری كان را نباشد غایتی

آسمانبادهجهانراحتساقیسبزهصاحبعشق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید