غزل شماره ۹۵۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
كه در جهان چو تو خوبی كسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حكایت كنند یا ز صفت
كه هر یكی ز یكی خوشترست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
نشسته‌ایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
به حكم تست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
كلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

بنیادبهارجهانخنداندیدهرحمتسحرسنبلشمشادعاشقعشقمستچشمچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید