غزل شماره ۲۷۷۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را كی بیالاید به جان
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
سالكی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر كان طرف می واستی
كاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیك هم مطلق نه‌ای زیرا كه در غوغاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش كاستی
تو نه این جایی نه آن جا لیك عشاق از هوس
می‌كنند آن جا نظر كان جاستی آن جاستی
ای كه از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
چشم‌ها را پاك كن بنگر كه هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاكی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیك نی زان‌هاستی

تبریزحیراندامنعشاقعشقغوغاهوسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید